درد...زندگی...درد

چ لحظه درد آوریه...

اون لحظه ک میپرسه

خوبی؟

پنج خط تایپ میکنی

ولی بجای Enter

همه رو پاک کنی

و بنویسی:

خوبم تو چطوری؟!!!!!!


+ نوشته شده در یک شنبه 29 دی 1392 ساعت 23:31 توسط :( |

به بعضی ها باید گفت:

آره من سرتاپام یه قرونه

ولی باز واس تو گرونه...

*****
به بعضیا باید گفت:

راهی ک داری میری من

خط کشیش کردم

واسه ما کلاس نزار!

***

بعضیام تا دیروز برامون

چشم چشم دو ابرو میکشیدن

حالا واسمون خط و نشون میکشن...


+ نوشته شده در شنبه 28 دی 1392 ساعت 17:22 توسط :( |

ه

همه زندگیم درد است درد

نمیدانم عظمت این کلمه را

درک میکنی یانه؟؟

وقتی میگویم درد

تو ب دردی فک نکن

ک جسم انسان ممکن است از یک بیماری

شدید بکشد!

ن روحم درد میکند...


+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392 ساعت 14:5 توسط :( |

سلام بچه ها

خوشحالم ک بالاخرررررررررره امتحانات تموم شد

دلم واستون یه ذره شددددده بود

امیدوارم منو یادتون نرفته باشه

دوستون دارررررررم فعلا:)


+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392 ساعت 14:2 توسط :( |

خدا ی بزرگم...

چه به روزگارم آوردی؟؟

قرارمان این بود؟؟؟

چه شد آن همه عشق؟؟

سوال ها زیادی ازت دارم

دیگر آرزویی برایم نمانده است

تقصیر کیست؟؟

چ کسی نابودم کرده است؟؟تو؟؟

خودم؟؟انسانها؟؟

لعنت..

لعنت به انسان هایی ک به من صدمه زدند...

شکسته دلم...

حوصله صحبت کردن ندارم...

آخه مگر کسی ام

وجود داره ک بتواند

دردهایم را بفهمد؟؟

نه درد من!!!

 هیچ موجودی

نمیتواند درد دیگری را بفهمد...

چه خدایی هستی...

تو ام درد داری نه؟؟

 چیزی بهم نگفته ای اما...

معلوم است

دردی در دل داری...

از چشمانت خوانده ام...

به تو چ کسی صدمه زده است؟؟

ما انسان ها؟؟

خب دیگر همینیم پرتوقع و پررو!!!!

فکر میکنیم تو دلی نداری!

داری مگر نه؟؟

پس چرا دلت به حال من نمیسوزه؟؟

پیر شده ام پیر

ولی کسی نمیداند...

توام به کسی نگو...

آخر میترسم

بیشتر بهم صدمه بزنند...

از تظاهر خسته شدم...

تظاهر به شادن بودن و

عالی بودن حالم...

آآآآآآآآه خدا بزرگم...

چه کار کردی با من؟؟

احمقانه است

ولی از دوست داشتنم

بهت کم نشده است!!!

دوستت دارم و

خواهم داشت!

عاشقانه میپرسمت و

خواهم پرستید!

تو رو نمیدانم

ولی من بی تو میمیرم...

چون دلم خوش است

حداقل کسی حال من رامیفهمد...

چه کسی میتواند فرض کند


ک حال من بد است

جزتو؟؟

دیگه حتی قادرنیستم

برای توصیف حالم

از کلمات استفاده کنم...

کوچک اند خیلی کوچک...

روحم نیاز به خواب دارد...

خوابی ک نام آن را در زمین

مرگ گذاشته اند...

ولی من آرامش میگذارم...

خدای من میشود شانه هایت را

در اختیار من بگذاری؟؟

میخواهم گریه کنم ولی نه زیاد...

اخر دیگر جای گریه ای برایم نگذاشته ای...

همش را در دلم ریخته ام...

به نظرکوچک میاید ولی...

بس است...!!!!

نمیخوام سرت را درد بیاورم...

از این حرفا زیاد با هم داریم...

 

+بچه ها ببخشید ک زیاد شد

خیلی دوستتون دارم

مرسی از اینکه به درد و دلام گوش میدین


+ نوشته شده در جمعه 6 دی 1392 ساعت 1:12 توسط :( |

الان احساس آخرین بیسکوئیت

باقیمانده در یک بسته را دارم!

تنها

شکسته

وازهمه بدتر اینکه

آنکه

مرا میخواست دیگه سیر شده...

اخماخم


+ نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392 ساعت 22:11 توسط :( |

سلام به همه ی دوستای خوبمممممممم...

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووف

امتحاننننننننننننن....

حالم از زندگی بهم خورد وقتی برنامه امتحان دیدم...

یعنی چی خب؟؟؟

شک دارن ما میفهمیم درسا رو؟؟

وجدانا خودشون مغزشون میکشه؟؟

ایشششششششششششش

چرا ما شورش نمیکنیم همه مون

موقع امتحانا نریم امتحان ندیم

ای بابا این چ وضعشه دیگه...

خدایا توک هیچ جا پارتی بازی

نکردی واسه ما

جان عزیزت موقع امتحانا

این قانون هرکی به اندازه زحمتی

ک کشید پاداش میگیره

بیخیال...

حالمونو از این بدتر نکن...

عاشقتم...

+دوستتتتتتتووووووووون

داررررررررررم

دعا یادتون نره

فعلا:(((


+ نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1392 ساعت 21:19 توسط :( |

کاش من دیگری بودم...

مینشستم روبروی خودم...

سرتاپا گوش میشدم...

.

.

.تا ببینم حرف حسابم چیست؟؟!!!

اخماخم


+ نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1392 ساعت 19:26 توسط :( |

باید کسی را پیدا کنم...

دوستم داشته باشد...

آنقدر زیاد

ک یکی از این شب های لعنتی...

آغوشش را برای من و

یک دنیا خستگی بگشاید...

هیچ نگوید...

هیچ نپرسد...


+ نوشته شده در دو شنبه 2 دی 1392 ساعت 11:56 توسط :( |

آه...

چه روزهای سختی و دارم پشت سر میذارم...

تنها امیدم اینکه...

هروزکه میگذره از تعداد روزهای

غمگینم کمتر میشه!!

و زودتر به روز آرامش میرسم...

اما بعیدمیدونم این اندوه های لاکردار

بزارند پایدار بمونم تا روز آرامش...

احساس میکنم تمام مغزم

پر از علامت سوال های بزرگه...

چرا همه چیز اینشکلی شد؟؟

کی قراره تموم بشه؟؟!!

مگه من چیکار کردم ک سزاوار اینم؟؟!!

دوس دارم خراب شه این دنیا

با آرزوها...بارویاها...باغم ها... با دردها...

و باهر چیزی که باعث مایوس بودنم میشه...

امروز دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه!!

این ساعت این حس و...

نمیدونم باید از این بابت خوشحال باشم یا نه!!

آخه نمیدونم روز بعد از این بدتره ک دلتنگ

دیروز بشم...یا بهتر ک بیزار از مرور کردن

دیروز باشم!!

احمقانه

است

ابلهانه

است

ولی هنوز عاشقانه این دنیا دوست دارم

 

+مرسی از اینکه بازم به درد و دل هام گوش دادین


+ نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1392 ساعت 20:10 توسط :( |


درباره وب

به وبلاگ من خوش آمدید
نویسنده
آخرین مطالب
لینک دوستان
وب لینک
طراح قالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 90
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 53891
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 127
تعداد آنلاین : 1

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی 

آیکُن های اِمیلی